• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4852 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۹ بهمن

داستان كوتاهي از جمال ميرصادقي

باهم سينما رفته بودند

جمال ميرصادقي

 مادر خانه نبود و تلفن پدر هم جواب نمي‌داد. مي‌‌خواست خبر قبولي‌اش را در امتحان فوق‌ليسانس به مادر و پدر بدهد.  حال رفتن به خانه را نداشت. روز آفتابي بهاري بود، حال مي‌داد براي راه رفتن توي خيابان. راه افتاد. ماشين‌ها مي‌آمدند و مي‌رفتند. رهگذر‌ها مي‌آمدند و مي‌گذشتند. ماشيني آمد و گذشت، ماشين‌هاي ديگر بوق مي‌زدند و دنبال‌شان مي‌آمدند. رسيد به پارك نزديك خانه شمسي. پارك خلوت بود. از دكه‌اي بستني زعفراني گرفت و روي نيمكت مي‌نشست. فواره‌هاي حوضچه‌ها بالا مي‌پريدند و پايين مي‌ريختند. نور چراغ‌ها توي آن پخش مي‌شد.  زن جوان دنبال پسر‌ك سه، چهار ساله‌اي مي‌آمد. پسر تاتي‌تاتي راه مي‌رفت و زن خم شده بود و دست‌هايش را دو اطراف او باز كرده بود. آمدند و از جلوي او گذشتند. نگاهش دنبال آنها رفت.  شمسي بود. براي كنكور دانشگاه خودشان را آماده مي‌كردند. به خانه‌شان مي‌رفت و كنار استخر مي‌نشستند و درس‌ها رادوره مي‌كردند. يك‌بار باهم به سينما رفتند. توي تاريكي دست شمسي را گرفت. تپش‌هايش ريخت توي دست او... او را تا خانه رساند. پياده راه افتاد. برف‌ها آب شده بود. آب زمزمه مي‌كرد و مي‌رفت. وقتي به خانه رسيد، جلوي پنجره نشست و به آسمان و ستاره‌ها نگاه كرد. ماه افتاده بود تو استخر باغ رو‌به‌رو، استخر آينه شده بود. نور ميان شاخ و برگ‌هاي ريخته بود. چهره شمسي جلوي چشم‌هايش آمده بود، حرف‌هايش. خنده‌هايش. دوباره او را مي‌ديد و دوباره كنارش مي‌نشست، باز با او به سينما خواهد رفت، باز... « اگه تو كنكور قبول شيم.» 

«قبول مي‌شيم.»
«خيلي‌ها شركت مي‌كنن.»
«باشه، ما قبول مي‌شيم. شرط مي‌بندي؟»
«شرطه...شرطه... چي‌؟»
«شرطه يه... يه ...»
شمسي لباس سفيدي پوشيده بود. دست در بازوي او انداخته بود. زن‌ها و مرد‌ها دنبال آنها مي‌آمدند و دست مي‌زدند. دختر كوچولويي دنباله لباس شمسي را گرفته بود. صداي ساز و آواز بلند بود. آسما ن پر از ستاره بود...
در خانه را كه مي‌زد، شمسي مي‌آمد و باز مي‌كرد. در كه باز شد، دستش با شاخه گل سرخ بالا رفت، نصرت خانم بود، زني كه مي‌‌آمد و خانه آنها را تميز مي‌كرد.   «سلام آقا، بفرمايين تو.» دنبال او توي حياط آمد. كف حياط برف نشسته بود، برف ريزريز مي‌باريد. «بفرمايين بشينين.»  ميز و صندلي‌‌هاي توي آلاچيق را نشان داد.   «بفرمايين تا برم براتون چاي بيارم. خانم جوان پيش مهمان‌‌هاست.»
 لبخند زد. «ايشاالله بختشون باز بشه.»
 نگاهش خيره شد به او. دهان نصرت خانم با خنده باز شد.
«اومدن حرفشونو بزنن.»  آب استخر صدا كرد. ماهي سياهي دنبال ماهي قرمزي كرده بود. «تو يه مهموني خانم جوونو ديدن و پسنديدن. بفرمايين تا چاي براتون بيارم.»
 از جا بلند شد. «ممنون، زحمت نكشين.» 
راه افتاد. «خانم‌بزرگ گفتن...»
«به خانم‌بزرگ سلام منو برسونين.»
 «چايي براتون بيارم. »
«ممنون...»
صداي حرف‌‌ها از اتاق مي‌‌آمد. قاه‌‌قاه خنده مردي بلند شد و بعد 
صداي كلفت زنانه‌اي گفت: 
«ايشالله مباركه.»
شاخه گل سرخ را روي صندلي گذاشت و پهنه حياط را تند آمد و در را باز كرد و زيربرف دويد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها